هلیاهلیا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

نازبانوی مامان بابا

حکایت ها اندر تقابل با ویار

کنار اومدن با شرایط جدید همیشه زمانبر بوده اما شکر که آدمی فراموشکاره و  به سختی به یاد می آره قبلا شرایط چطور بوده با این وجود از مراحم پزشکان هم نباید غافل شد... اوایل دوران ویار دکتر برام دمیترون تجویز کرد دارویی که با تحریم های اخیر نایاب شده و من از یه داروخونه از همه جا بی خبر و بعد از زیرپا گذاشتن و تماس با ۲۰-۳۰ داروخونه تونستم ۱ برگ پیدا کنم... یه برگی که به ناچار ۳-۴ هفته رو باهاش سر کردم... خدا رو شکر با همکاری و درک مدیرم توی همون ۱۰ روز سرکار رفتم و مابقی تو خونه بودم... اما کم کم اوضاع خیلی بدتر از قبل شد شاید علتش این بود که من با حجم غذای قابل تحمل جدیدم آشنا نبودم... می خوردم اما هیچ چی به معده ام نمی رسید......
8 شهريور 1390

دیگه داستان ویار هم کامل شد

عزیزم راستش این چند وقته خیلی باهات حرف نمی زنم... فکر بد نکنی گلم... حالم میزون نیست...    اوایل دل پیچه و خستگی وخواب ناآروم بود... اما حالا خدا رو شکر چرخ زدن تو خواب برام بدون درد شده ولی ویار ...  ۱ تا ۵/۱ کیلو وزن کم کردم... نگران نیستم اما یه بارداری مسالمت آمیز وسوسه انگیز تره... امیدوارم زودتر ذائقه ام به حالت نرمال برگرده... امیدوارم... جدا از این حرف ها حالا می فهمم علت برخی افسردگی ها بارداری چیه؟ ۵ شنبه رفته بودم آزمایشگاه مورد تایید دکترم - روبروی یه بیمارستان تو منطقه عباس آباد... جایی که دلم نمی خواد هرگز دیگه قدم بذارم... دل آدم از بیماری ها به درد می اومد... اما چیزی که آزارم داد نگرانی از ...
22 مرداد 1390

ما (من و نی نی) از همه عزیزانمون ممنونیم

می گن یه خانم در دوره حیاتش طی ۳ مرحله عزیز می شه: ازدواج- بارداری و زایمان   ولی من فکر می کنم بعد از ازدواج طی این مراحل بیشتر مورد حمایت و محبت قرار می گیره چون همه غیر از خودش می دونن که بار مسئولیت خانم کلی بالا رفته و بدون حمایت عزیزانش نمی تونه تو شرایط جدید خودش رو جمع و جور کنه... قضیه من هم تقریبا همینطوریه... بابای نی نی تو خونه و مامان جون و بابا جون به اضافه خاله های نازنین و دایی جون توی مهر و محبت- پخت و پز و تغذیه چیزهای مقوی حتی قبل از اینکه هوس کنی  از طرف دیگه... خدا رو از بابت این نعمت ارزشمند و غیرقابل جایگزین سپاس و از همه عزیزانم که حمایتم می کنن ممنونم... عزیزم آرزو می کنم من و بابای...
17 مرداد 1390

روزگاری که بی درج خبر گذشت....

عزیزم با وجود تصمیم قاطع برای بی خبرگذاشتن جمع تا ۳ ماهگی مثل همیشه روزگار طور دیگه ای پیش رفت...   نخودکم زندگی عدم زمینی رو هم همراه داره... هر چند تلخ... سه شنبه ۴ ام این ماه یکی از نزدیکان رفت پیش خدا همون جا که ازش اومده بود... از اون روز به یکباره انگار با ویار آشنا شدم... اونقده که بیشتر تو خونه خوابیدم... نه خیلی تو مراسم بودم و نه سرکار می رفتم... نتیجه اینکه همه فهمیدن... تازه حس ششم بعضی ها هم که نیازی به خبر نداره... مثلاْ باسین جون پیام داد که به همه دوستاش گفته خواب دیده و مطمئنه تو توراهی... آخ که چقدر جاش خالیه و دلم کلی تنگش شده... خلاصه این از اقوام مامانی که زودی فهمیدن. واسه خیلی از فامیل و بوی...
16 مرداد 1390

اندر احوالات بارداری

مادر شدن کار راحتی نیست   عزیزم از وقتی اومدی توجه من از کار بیرون بیشتر به کار منزل معطوف شده ... نقریبا هر روز دارم به یه جای خونه ور می رم... بابا هم بیشتر به رنگ و لعاب خونه توجه می کنه... امروز با وجودی که خیلی هم دیر خوابیده بود صبح زود رفت بازار گل و کلی گل و گلدون گرفت... راستش حالم خیلی خوب نیست... از خستگی زود می خوابم اما نمی تونم راحت بخوابم... توی هر حرکتی احساس می کنم شکمم مثل سنگ شده ... دیگه عضله هام رو نمی تونم کش بدم  و  گاهی درد می پیچه تو دلم... این وضعیت رو نمی پسندم کنار اومدن باهاش آسون نیست... اما چون می خوامت سختی های رو بی چون و چرا می گذرونم.... خیلی خوشحالم که با لطف خدا و بابا وقتی ...
4 مرداد 1390

اولين مراجعه به پزشك

دكتري كه قصد دارم براي زايمان پيشش برم ايران نيست تا ۹ مرداد.....   يه دكتر دم سفر ديگه با راه نزديك گير آوردم . با اصرار وقت گرفتم برم پيشش... تو زمان باقيمانده رفتم خونه پدري. مامان مي خواست بره بيرون و اصرار مي كرد تا برگشتنش بمونم اما من تا ۵ بيشتر نمي تونستم بمونم... خلاصه كار ماماني زود تموم شد و وقتي برگشت با نگاه تيز و نافذ مادرانش پرسيد كجا مي ري... بلاخره مامان خوشگل و عزيزم اولين نفر خارج از خانواده ۳ نفريمون بود كه خبر اومدنت رو بهش دادم با تاكيد به اينكه پيش خودش بمونه .... بگذريم....  دكتر تا برگه آزمايش هاي پيش از بارداري و بعد از بارداري من رو ديد. پرسيد چند ساله ازدواج كردي. بعد از جواب، گفت تحسين بر...
3 مرداد 1390

جواب آزمایش

کوچولوی ناز نازی من   از دیروز صبح که آزمایش دادم دل تو دلم نبود تا عصر که نتیجه رو ببینم... شکر خدا سرم به کار مشغول بود وگرنه نمی دونم چطور تحمل می کردم  آزمایشگاه گفته بود ۴ به بعد جواب می ده... دیگه نتونستم تحمل کنم و ساعت ۳ راه افتادم.. جواب آماده بود...... ما آدم ها خیلی عجیبیم گلم! تا قبل از آزمایش کلی سر به سر بابات می ذاشتم که اومدنت رو باور نداره... اما پای تایید آزمایشگاهی که رسیدَ حال و روزم تعریفی نداشت... انگار فکرم خالی شده بود خالی از هرچی... جواب رو که دیدم درک نمی کردم. سراغ دکتر آزمایشگاه رو گرفتم، مسئول پذیرش پرسید دکتر چرا؟ شما باردارید!!!!!!!!! تو زمین و هوا معلق بودم می خواستمت اما باور نمی کردم... ...
2 مرداد 1390