هلیاهلیا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

نازبانوی مامان بابا

ماجراهای من و نی نی بعد از اومدن بابایی

یکشنبه پیش بابایی از سفر برگشت.... خیلی خیلی جاش خالی بود و خدا رو شکر که به سلامت و شاد بود..... عزیزم, مامانی بعد از طی یه دوره ویار شدید و رد کردن قناری ها که بوشون آزار دهنده شده بود یه خونه تکونی حسابی کرده بود تا همه چی واسه استقبال از بابایی فراهم شه........ خدایی زحمات خانواده مادریت توی زمان غیبت بابایی, کلی توی بهبود وضعیت ویار مامانی موثر بود.............. خلاصه هفته پیش هفته شلوغ و پرخاطره ای بود.... بازگشت بابایی و اومدن خانواده ها برای دیدن بابایی, جشن نامزدی پسر عموی مامانی که خیلی عالی برگزار شد و کلی با نی نی جونمون رقصیدیم...... تازه توی این مدت کوتاه نی نی جونم کلی بزرگ شده, شکم مامانی ح...
24 مهر 1390

اومدن سبا جون

گل من امروز صبح با يه خبر عالي از خواب بيدار شديم صداي هيجان بابايي و ماماني مي اومد كه انگار با يه شگفتي شادي آفرين تو خونه مواجه شده بودن.... عزيزم اين همه شور هيجان به دليل حضور سبا جون بود كه طبق معمول خودش زودتر از تاريخي كه به عنوان برگشت اعلام كرده بود اومده بود ....نيمه هاي شب با هماهنگي پري كوچولو پاورچين پاورچين داخل خونه شده بود و حالا .... دلم مي خواست از شادي اشك شوق بريزم دلم مي لرزيد... آخه نفسم، وقتي سبا جون مي رفت سفر واقعا دوريش رو تحمل مي كرديم واسه همين معلومه كه برگشتش مملو از شور و شعفه اما از شما بگم ديگه خيلي شفاف اومدي رو دور گلابي جونم  با شكم گنده ماماني داري اعلا...
13 مهر 1390

سفر 9 روزه بابایی و دلتنگی ها

قند عسلم! عشقم! بابایی پارسال قصد یه سفر زیارتی به کربلا رو داشت که من و خانواده مادریت به دلیل اوضاع آشفته اونجا اصلاْ راضی نبودیم ... اونقدر ناراحت بودم که قبل از موعد سفر بابایی تدارک یه سفر ۷-۸ روزه رو دیدم تا رفتنش رو نبینم.... بلاخره هم بابایی دقیقه ۹۰ از سفر منصرف شد در حالیکه من سفر بودم ... امسال اما به نظر اوضاع آروم تر می آد. واسه همین علی رغم وابستگی شدید نه نیاوردم. ولی خداییش سخت می گذره خیلی سخت ... تو این مدت کوتاه همش بعض می کنم و تو تنهایی گریه می کنم ... بابایی اما هم خوشحاله و هم دلتنگ می دونم.... تو این ۲ روز قبل از سفر عمداْ از نگاه به من پرهیز می کرد یا به بهونه های کاری و دوندگی سعی می کرد ک...
10 مهر 1390

خدا رو شكر ويارم خيلي بهتر شده

عزيزم تقريباً ۱ هفته مي شه با نوسانات و اومد و شد ويار، به رخت بر بستن اين حالت اميدوار شدم...   كوچولوي من اين هفته ماماني خيلي شكم گنده شده، طور كه گاهي فكر مي كنم سيري ناپذيرم. دكتر تاكيد كرده ۷۰ درصد حجم معده بيشتر پر نشه تا وزن ماماني و ني ني موقع زايمان ايده آل باشه و زايمان سخت نشه اما با خوردن، وضعيت مزاجيم از اين رو به اون رو مي شه و اين داره نگرانم مي كنه... از هفته پيش فوليك اسيد رو قطع كردم و به جاش كپسول آهن و ويتامين مصرف مي كنم. دكتر هم براي پيشگيري يا حداقل كاهش ترك هاي حاملگي، پماد ضد ترك تجويز كرده.... ديشب خواب يه خرگوش كوچولوي لوس و ماماني رو مي ديدم.... كوچولوي من دنيا كه اومدي هم هميجوري باش كلي دلم مي خواد...
5 مهر 1390

شنيدن صداي قلب

تو این مدت بارها در جواب اینکه آیا صدای قلب نازنین و کوچولوت رو شندیم یا نه- جواب منفی داده بودم . انتظار داشتم تو مطب پزشک سونوگرافیست به صبرم خاتمه داده شه که اینطور نشد..... تا یکشنبه  ۲۹ شهریور حدود ساعت ۸ که دستیار پزشک تلاش کرد صدات رو برام بذاره.... صدایی عین صدای قلب یه انسان بالغ... متعجب شدم .... تا اینکه دستیار دستگاه رو تحول پزشک داد.... اونوقت فهمیدم نبض خودم گرفته شده بود.....   دکتر با خنده گفت زیادی ورجه وورجه می کنی و اول باید گیرت بندازه ... بعد از عذر خواهی با دستش و یه وسیله کمکی فضای حرکتت رو مسدود کرد.... اونوقت بود که صدایی شبیه صدای آونگ فضا رو پر کرد. خدایا شکرت که پیش از اومدن عزیزم...
30 شهريور 1390

دلبندم !شیرینم! برای اولین بار دیدیمت. حسش وصف ناپذیره

گلم! قند عسلم!   ۴ شنبه ۲۳ شهریور وقت سونو داشتم با بابایی هماهنگ کردیم که بریم ببینیمت.... دکتر سونوگرافیستت متخصص زنان و زایمان و جنین شناسه... این دکتر اصلاْ اهل حواشی نیست و فقط دقت کارش براش مهمه... واسه همین سی دی تو کار نبود و خدا رو شکر که دوربین رو برده بودم و به بابا هم گفته بودم که معمولاْ سی دی می دن... تقریباْ سر وقت داده شده نوبت ما شد و رو تخت جا گرفتم بابایی هم پیشم رو به مونیتور نشست و هر دو منتظر شدیم... باور کردنی نبود عزیزم... مسخ شده بودم.... با اولین اقدام دکتر بیدار شدی و چنان دست و پاهات رو بالا آوردی و تکون دادی که ناخودآگاه اشک نو چشمام جمع شد.... تا اون موقع برام بیگانه بودی و فقط می دونستم بای...
26 شهريور 1390

کلاس ریلکسیشن

سه شنبه پیش یه کلاس یک ساعته تن آرامی داشتم همراه با دستورات تاکیدی تغذیه ای و ورزشی... توی کلاس اطلاعات جالبی در خصوص لزوم آرامش مادر می دادند... مثلا اینکه گل مامانی کم کم قراره با مامان بخوابه و بیدار شه... توی ۷-۸ ماهگی بابا باید برات قصه بگه تا صدای بابایی رو بشناسی و تو آغوش پدر احساس امنیت کنی....به موزیکی که مامانی گوش می ده علاقمند می شی و بعدها گریه هات رو همون نوا آروم می کنه.... می دونی چی تنم رو لرزوند؟ اینکه مدرس کلاس می گفت از حدود هفته ۲۳ با احساسات مامان همراه می شی یعنی گریه می کنی و می خندی......... خدایا من اصلا دوست ندارم تو احساسات نوسانی من کوچولوم هم درگیر شه و غصه بخوره... لطفا کمکم کن شاد...
13 شهريور 1390