هلیاهلیا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

نازبانوی مامان بابا

دلبندم !شیرینم! برای اولین بار دیدیمت. حسش وصف ناپذیره

1390/6/26 10:48
نویسنده : مامان سارا
294 بازدید
اشتراک گذاری
گلم! قند عسلم!

 

۴ شنبه ۲۳ شهریور وقت سونو داشتم با بابایی هماهنگ کردیم که بریم ببینیمت....

دکتر سونوگرافیستت متخصص زنان و زایمان و جنین شناسه... این دکتر اصلاْ اهل حواشی نیست و فقط دقت کارش براش مهمه... واسه همین سی دی تو کار نبود و خدا رو شکر که دوربین رو برده بودم و به بابا هم گفته بودم که معمولاْ سی دی می دن...

تقریباْ سر وقت داده شده نوبت ما شد و رو تخت جا گرفتم بابایی هم پیشم رو به مونیتور نشست و هر دو منتظر شدیم...

باور کردنی نبود عزیزم... مسخ شده بودم....

با اولین اقدام دکتر بیدار شدی و چنان دست و پاهات رو بالا آوردی و تکون دادی که ناخودآگاه اشک نو چشمام جمع شد.... تا اون موقع برام بیگانه بودی و فقط می دونستم باید با این شرایط ویار و ... بسازم...

اما تو اون لحظه ورق برگشت .... عاشقت شدم... دلم می خواست دست و پای کوچولوت رو ببوسم و مدام ببینمت... بابا هم حال روزی بهتر از من نداشت واز اون روز به بعد به دوستاش با خوشحالی خبر اومدنت رو داد.

من که کاملاْ متحیر بودم و قضیه فیلمبرداری رو فراموش کرده بودم که خدا رو شکر باز هم این بابایی بود که با حواس جمع راجع به فیلم برداری پرسید و دکتر خانمی که اونجا بود یادآور شد خودتون می تونین فیلم بگیرید...

اگرچه حیف شد که فیلم اون صحنه حساس رو نداریم اما بابا جون از بقیه اش کامل فیلم برداری کرد.... فیلمی که توی همون روز اول حداقل ۱۰ بار دیدیم و هنوز هم ....

یه خانمی با همسرشون اومده بودن تو ماه پنجم بارداری- گویا طفلی ها سونو هفته ۱۲-۱۳ رو نیومده بودن و تا اون روز متوجه نشده بودند که بچه شون مشکل داره.... طفلی ها باید نی نی شون رو سقط می کردن و نتایج این سونوشون برای پزشک قانونی لازم بود...

خیلی دلم سوخت و مثل همیشه به اولین چیزی که از خدا برات می خواستیم فکر کردم ... سلامتیت... از دکتر پرسیدم گفت خدا رو شکر سلامتی... دلم می خواست سجده شکر بذارم... دکتر مایع سفید پشت گردنت رو نشونم داد و گفت این نباید زیاد قطور باشه.... مشکلی که نی نی اون خانم و آقا داشت...

از جنسیتت پرسیدم... گفت زوده (من تو هفته ۱۳ بودم. در واقع ۱۲ هفته و ۵ روز) تو هفته ۱۶ معلوم می شه... اما باز دکتر تلاش کرد و از همه زوایات سونو کرد... بعد با همون لحن آروم همیشگیش حدس زد که به احتمال خیلی خیلی زیاد جنسیتت----! نمی گم چون دکتر گفت ۱۰۰ درصد نیست.. بعد تاکید کرد بر این اساس نه خرید کنیم نه به کسی بگیم...

وقت بعدی سونوت رو برای ۴ آبان هماهنگ کردیم تا هم مطمئن باشیم برات باید چیا آماده کنیم و هم از سلامت کلیه ها و ... با خبر شیم....

از مطب که اومدیم یه چیزی تو دل جفتمون تکون خورده بود... ما دیگه داشتنت رو باور کرده بودیم...

من کل راه رو از شوق و ناباوری اشک ریختم و با بابایی مدام صحنه هایی رو که ازت دیده بودیم واسه هم تکرار می کردیم... انگار می خواستیم اون لحظه های زیبا و فراموش نشدنی رو برای همیشه تو ذهنمون ثبت کنیم...

دلبندم ما واقعاْ دوستت داریم........ تا ابد........

niniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

سبا
3 آبان 90 15:24
وای از اون تغساس که خوراک خودمه