اومدن سبا جون
گل من امروز صبح با يه خبر عالي از خواب بيدار شديمصداي هيجان بابايي و ماماني مي اومد كه انگار با يه شگفتي شادي آفرين تو خونه مواجه شده بودن.... عزيزم اين همه شور هيجان به دليل حضور سبا جون بود كه طبق معمول خودش زودتر از تاريخي كه به عنوان برگشت اعلام كرده بود اومده بود
....نيمه هاي شب با هماهنگي پري كوچولو پاورچين پاورچين داخل خونه شده بود و حالا .... دلم مي خواست از شادي اشك شوق بريزم دلم مي لرزيد... آخه نفسم، وقتي سبا جون مي رفت سفر واقعا دوريش رو تحمل مي كرديم واسه همين معلومه كه برگشتش مملو از شور و شعفه
اما از شما بگم ديگه خيلي شفاف اومدي رو دور گلابي جونم با شكم گنده ماماني داري اعلام حضور مي كني و همه اول از تو مي پرسن.... سبا جون هم كلي تحويلت گرفت و نازت كرد فكر كنم كلي ذوقيدي فدات شم
باباي نازنينت هم كه حداقل روزي دوبار رو تماس مي گيره و ديروز هم مي گفت يه لحظه از جلوي چشماش دور نمي شيم.... به اصطلاح رايج اين روزها: پَ نه پَ نه اينكه دوريش واسه ما آسونه....
خدايي تو اين چند روزه ماماني، بابايي، پري كوچولو و دايي جون خيلي هوامون رو داشتن تا تنها نمونيم و خواهش هاي من هم براي خونه موندن جواب نداد.... هر وقت براي كاري مي رم خونه مون، ماماني كلي زنگ مي زنه و مي گه اگه نياي من مي آم.... من هم كه همش چشم انتظار سبا بودم هر نيمه شب فكر مي كردم سبا مي آد و مامان جونم اسير من مي شه... تازه صبح هم كه بايد سركار مي رفتم و مي دونستم ماماني درگير كارهاي خونه من مي شه و بعد فوري مي ره به خونه زندگي خودش برسه... واسه همين به جاي تشريف بياريد مدام مي گفتم نه خيلي خب مي آم و دايي جون مي اومد دنبالم.... راستش تو خونه پر از عشق و اميد و مهرشون هم اونقده به ما مي رسن كه كلي چاق شدم....
راستش تو اين وضعيت از اضافه وزن بيش از اندازه خيلي مي ترسم..... اگه بابا جون زودتر برنگرده فكر كنم ديگه زايمان طبيعي رو بايد تو خواب ببينم....