جواب آزمایش
کوچولوی ناز نازی من
از دیروز صبح که آزمایش دادم دل تو دلم نبود تا عصر که نتیجه رو ببینم... شکر خدا سرم به کار مشغول بود وگرنه نمی دونم چطور تحمل می کردم
آزمایشگاه گفته بود ۴ به بعد جواب می ده... دیگه نتونستم تحمل کنم و ساعت ۳ راه افتادم.. جواب آماده بود......
ما آدم ها خیلی عجیبیم گلم! تا قبل از آزمایش کلی سر به سر بابات می ذاشتم که اومدنت رو باور نداره... اما پای تایید آزمایشگاهی که رسیدَ حال و روزم تعریفی نداشت... انگار فکرم خالی شده بود خالی از هرچی... جواب رو که دیدم درک نمی کردم. سراغ دکتر آزمایشگاه رو گرفتم، مسئول پذیرش پرسید دکتر چرا؟ شما باردارید!!!!!!!!!
تو زمین و هوا معلق بودم می خواستمت اما باور نمی کردم... چقدر دلم می خواست بابایی پیشم بود اما حتی نمی تونستم بهش زنگ بزنم... به بقیه هم که هیج... با هم شرط کرده بودیم به کسی چیزی نگیم ...
گنگ گنگ بودم تا خونه مثل یه قرن گذشت... به خونه که رسیدم بهم ریختم گریه می کردم هق هق می کردم، می خندیدم و سجده شکر می ذاشتم....
تصمیم داشتم به بابا نگم... روی میز ناهارخوری رو باعکس خودمون، گلبرگ، جواب آزمايش و يه مجسمه از لك لكي كه ني ني مي آورد تزئين كردم (اين مجسمه رو عيد از لالجين گرفته بودم، با اين توافق كه سال ۱۳۹۰ تو مي آي پيشمون).....
اما نشد تا تماس هاي بابات رو روی گوشيم ديدم دلم لرزيد و بهش زنگ زدم... بابا از تو مي پرسيد. اول زيربار نرفتم اما فكر كردم دل بابا هم مثل دل من آشوبه... تحمل نكردم و با بهت خبر اومدنت رو به بابا دادم...
بابا ازم خواست تا مي رسه خونه منم برم كلاس مديتيشنم تا توی تنهايي اذيت نشم... شب هم كادوي من و تو رو با هم آورد..........
نتيجه اينكه ديگه يكي يكدونه نيستم..... دو تا يه دونم