روزگاری که بی درج خبر گذشت....
عزیزم با وجود تصمیم قاطع برای بی خبرگذاشتن جمع تا ۳ ماهگی مثل همیشه روزگار طور دیگه ای پیش رفت...
نخودکم زندگی عدم زمینی رو هم همراه داره... هر چند تلخ... سه شنبه ۴ ام این ماه یکی از نزدیکان رفت پیش خدا همون جا که ازش اومده بود... از اون روز به یکباره انگار با ویار آشنا شدم... اونقده که بیشتر تو خونه خوابیدم... نه خیلی تو مراسم بودم و نه سرکار می رفتم... نتیجه اینکه همه فهمیدن...
تازه حس ششم بعضی ها هم که نیازی به خبر نداره... مثلاْ باسین جون پیام داد که به همه دوستاش گفته خواب دیده و مطمئنه تو توراهی... آخ که چقدر جاش خالیه و دلم کلی تنگش شده...
خلاصه این از اقوام مامانی که زودی فهمیدن. واسه خیلی از فامیل و بویژه عزیز خانم که خیلی دوست داشت بیای و حالا تو داغ فرزند بود تو یه خبر ناب و امیدبخش بودی...
خونه موندن چند روزه و جلساتی که با بی حالی همراه همکارهای خانم و صد البته تیزم بودم هم تو اداره خبررسانی کرد...
غیبت تو مراسم افطاری اقوام پدری هم خبررسانی رو کامل کرد...
تو این مدت کل دستور گرفتم برای بهبود حالم: اینکه پاشویه آب نمک کنم... سیرابی بخورم (که تا به حال ریختش رو هم تحمل نمی کردم)... کندر و نبات کم آسیاب و مصرف کنم... نخود و مویز بخورم... کراکر سبزیجات مصرف کنم و ....
خیلی هم مهمه که گرسنه نمونم چون این وضعیت رو تشدید می کنه...
عزیزم می بخشی این روزها روبه راه نیستم اونقده که هرکی از حال تو می پرسه می گم نمی دونم اما مامانش که ردیف نیست..