روزگاری که بی درج خبر گذشت....
عزیزم با وجود تصمیم قاطع برای بی خبرگذاشتن جمع تا ۳ ماهگی مثل همیشه روزگار طور دیگه ای پیش رفت... نخودکم زندگی عدم زمینی رو هم همراه داره... هر چند تلخ... سه شنبه ۴ ام این ماه یکی از نزدیکان رفت پیش خدا همون جا که ازش اومده بود... از اون روز به یکباره انگار با ویار آشنا شدم... اونقده که بیشتر تو خونه خوابیدم... نه خیلی تو مراسم بودم و نه سرکار می رفتم... نتیجه اینکه همه فهمیدن... تازه حس ششم بعضی ها هم که نیازی به خبر نداره... مثلاْ باسین جون پیام داد که به همه دوستاش گفته خواب دیده و مطمئنه تو توراهی... آخ که چقدر جاش خالیه و دلم کلی تنگش شده... خلاصه این از اقوام مامانی که زودی فهمیدن. واسه خیلی از فامیل و بوی...