هلیاهلیا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

نازبانوی مامان بابا

روزگاری که بی درج خبر گذشت....

عزیزم با وجود تصمیم قاطع برای بی خبرگذاشتن جمع تا ۳ ماهگی مثل همیشه روزگار طور دیگه ای پیش رفت...   نخودکم زندگی عدم زمینی رو هم همراه داره... هر چند تلخ... سه شنبه ۴ ام این ماه یکی از نزدیکان رفت پیش خدا همون جا که ازش اومده بود... از اون روز به یکباره انگار با ویار آشنا شدم... اونقده که بیشتر تو خونه خوابیدم... نه خیلی تو مراسم بودم و نه سرکار می رفتم... نتیجه اینکه همه فهمیدن... تازه حس ششم بعضی ها هم که نیازی به خبر نداره... مثلاْ باسین جون پیام داد که به همه دوستاش گفته خواب دیده و مطمئنه تو توراهی... آخ که چقدر جاش خالیه و دلم کلی تنگش شده... خلاصه این از اقوام مامانی که زودی فهمیدن. واسه خیلی از فامیل و بوی...
16 مرداد 1390

اندر احوالات بارداری

مادر شدن کار راحتی نیست   عزیزم از وقتی اومدی توجه من از کار بیرون بیشتر به کار منزل معطوف شده ... نقریبا هر روز دارم به یه جای خونه ور می رم... بابا هم بیشتر به رنگ و لعاب خونه توجه می کنه... امروز با وجودی که خیلی هم دیر خوابیده بود صبح زود رفت بازار گل و کلی گل و گلدون گرفت... راستش حالم خیلی خوب نیست... از خستگی زود می خوابم اما نمی تونم راحت بخوابم... توی هر حرکتی احساس می کنم شکمم مثل سنگ شده ... دیگه عضله هام رو نمی تونم کش بدم  و  گاهی درد می پیچه تو دلم... این وضعیت رو نمی پسندم کنار اومدن باهاش آسون نیست... اما چون می خوامت سختی های رو بی چون و چرا می گذرونم.... خیلی خوشحالم که با لطف خدا و بابا وقتی ...
4 مرداد 1390

اولين مراجعه به پزشك

دكتري كه قصد دارم براي زايمان پيشش برم ايران نيست تا ۹ مرداد.....   يه دكتر دم سفر ديگه با راه نزديك گير آوردم . با اصرار وقت گرفتم برم پيشش... تو زمان باقيمانده رفتم خونه پدري. مامان مي خواست بره بيرون و اصرار مي كرد تا برگشتنش بمونم اما من تا ۵ بيشتر نمي تونستم بمونم... خلاصه كار ماماني زود تموم شد و وقتي برگشت با نگاه تيز و نافذ مادرانش پرسيد كجا مي ري... بلاخره مامان خوشگل و عزيزم اولين نفر خارج از خانواده ۳ نفريمون بود كه خبر اومدنت رو بهش دادم با تاكيد به اينكه پيش خودش بمونه .... بگذريم....  دكتر تا برگه آزمايش هاي پيش از بارداري و بعد از بارداري من رو ديد. پرسيد چند ساله ازدواج كردي. بعد از جواب، گفت تحسين بر...
3 مرداد 1390

جواب آزمایش

کوچولوی ناز نازی من   از دیروز صبح که آزمایش دادم دل تو دلم نبود تا عصر که نتیجه رو ببینم... شکر خدا سرم به کار مشغول بود وگرنه نمی دونم چطور تحمل می کردم  آزمایشگاه گفته بود ۴ به بعد جواب می ده... دیگه نتونستم تحمل کنم و ساعت ۳ راه افتادم.. جواب آماده بود...... ما آدم ها خیلی عجیبیم گلم! تا قبل از آزمایش کلی سر به سر بابات می ذاشتم که اومدنت رو باور نداره... اما پای تایید آزمایشگاهی که رسیدَ حال و روزم تعریفی نداشت... انگار فکرم خالی شده بود خالی از هرچی... جواب رو که دیدم درک نمی کردم. سراغ دکتر آزمایشگاه رو گرفتم، مسئول پذیرش پرسید دکتر چرا؟ شما باردارید!!!!!!!!! تو زمین و هوا معلق بودم می خواستمت اما باور نمی کردم... ...
2 مرداد 1390

كوچولوي من

سلام شیرین من   عزیزم  من و بابایی چند سالی می شه خونه عشقمون رو ساختیم و حالا فکر می کنیم آماده ایم تا از دل و جون شادی مون رو با داشتنت تکمیل کنیم نازگل مامان می دونم اومدی نی نی کوچولوی من! حبه انگورم! عشقم! ۱۰ روزه می دونم تو وجودم خونه کردی. اما امروز رفتم آزمایش تا فقط دست پر برم دکتر......  همون روزی که فهمیدیم کلی باهات حرف زدم  و از بابات تعریف کردم........... عزیزم امسال وقتی قصد کردیم با تو باشیم بابا گفت که سال ۱۳۸۹ خواب دیده توی این ماه خبر اومدنت رو بهش می دم (آخه بابایی تو دلش به لک لکی که می خواست بیاردت گفته بود رجب و شعبان رو واسه بابا شدن خیلی می پسنده)!   (تو...
1 مرداد 1390