هلیاهلیا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

نازبانوی مامان بابا

و اما داستان اومدن عسل خانوم- بخش نخست

1391/8/9 12:46
نویسنده : مامان سارا
772 بازدید
اشتراک گذاری

دوستان عزيزم....سلام

فسقلي ما كلي خانوم شده و مامانش با كلي تاخير مي خواد از خاطره زايمانش بگه...

16 اسفند (سه شنبه) رفتيم واسه سونوي 38 هفتگي توي بيمارستان صارم... همون جايي كه خانومي اومد... بعد از كلي معطلي جوجومون رو ديديم... الهي قربونت برم ماماني همون موقع فكر كرديم و گفتيم كه صورت گشاده اي داري و دكتر از موهاي نازنينت كه تو آب شناور و سيخ به نظر مي رسيد گفت و گفت ماشاءا.. چه موهايي هم داره.... به فيلم هاي اون روزها كه نگاه مي كنم مي بينم اصلاً باورم نمي شد كه قراره زودي بپري بغلمون...

خلاصه با كلي كيف كرديم و بابايي فيلم گرفت دكتر گفت برگشتي و اومدنت نزديكه...

من گزارش هام رو تلفني به همه گفتم و به سبا گفتم كه ياد بچگي هاش افتادم....

برگشتيم خونه و من مدارك هزينه هاي پزشكيم رو مرتب كردم كه ببرم اداره واسه كمك هزينه درمان و بيمه تكميلي.... مي خواستم يكي دو روز ديگه برم اداره و بعد خداحافظي و مرخصي تا بعد از اومدن شما....

صبح چهارشنبه ميخواستم آماده شم برم اداره تا از رختخواب بلند شدم انگشت كوچيكه پاي چپم خورد به ديواري كه سمت راست اتاق بغل تختم بود و من بدون درد ديدم كه خون از پام راه افتاد....ناخن انگشتم جدا شده بود و بابا در عجب بود كه خلقت خدا چقدر درك درد تو اين شرايط پايين مي آد....خلاصه من كه به خاطر افزايش وزن تو راه رفتن كلي سنگين بودم و ورم پا داشتم همينطوري هم كلي سخت راه مي رفتم... بنابراين به توصيه بابا و از خدا خواسته تصميم گرفتم خونه بمونم و استراحت كنم....

عصر به توصيه مكرر و هميشگي پريسا و سبا وقت آتليه بارداري واسه پنج شنبه گرفتم و براي آرايشگاه قبلش هماهنگ كردم... شب كلي لباس بيرون كشيدم و به تن كردم كه واسه آتليه ببرم.... من كه تا اون موقع مي گفتم با اين شكم چي بپوشم واسه آتليه كلي لباس مناسب پيدا كردم و نشون بابا دادم.... لباس ها رو كه مي پوشيدم شكم گندم (در واقع حضور شما) خيلي برام شيرين بود و مدام قربون صدقه ات مي رفتم... كلي هم با بابا كلنجار رفتم كه قبل از 7 خونه باشه تا سر موعد به آتليه برسيم....

بعد از شام بابا تصميم گرفت بره واسه اصلاح موهاش پيش عمه مهرانه تا براي عيد كه شما مي آيي موهاش حسابي مرتب باشه..... كه البته اون شب عمه مژگان موهاي بابا رو كوتاه كرد و اين بار بلندتر از هميشه درست همونطوري كه بابا براي 2 هفته ديگه مي خواست شد......

من هم كه حوصله ام سر رفته بود نشستم پاي فيلم.... راستش يه فيلم ترسناك كه هميشه مامان مي گفت نبايد ببينم.... آخرهاش ديگه داشتم مي ترسيدم واسه همين به بابا زنگ زدم و صادقانه ماجرا رو بهش گفتم تا زودتر بياد خونه....... اين رو هم بايد بگم كه با وجود تزريق واكسن آنفولانزا و بيمه بدنه بودن توي دوران بارداري 2 هفته اي بود مدام  سرفه مي كردم و به دليل خستگي و پرهيزي كه از مصرف دارو داشتم فقط درمان گياهي مي كردم كه البته افاقه هم نكرد.....

شب حدود ساعت 1 رفته بوديم بخوابيم كه يكهو احساس كردم كيسه آبم تركيده.... با هول بلند شدم و رفتم حمام ديدم بله.... درجا زدم زير گريه.... آخه من كلي برنامه ريزي داشتم واسه فردا و منتظر نبودم.... در جواب گريه هاي من بابا فقط مي خنديد و انگار دنيا رو بهش داده بودند......دوش گرفتم و آماده رفتن به بيمارستان شديم.... بابا اصرار داشت سبا رو مطلع كنيم و با هم بريم....... همينطور هم شد و چون تو خونه همه بيدار بودند دايي امين و مامان بعد از ما اومدند بيمارستان..... سبا هم تا مي تونست عكس گرفت...

رفتيم اورژانس و ما رو فرستادند بخش زايمان...... اونجا با دستگاه ريتم قلب شما رو زير نظر گرفتند و وقتي مطمئن شدند شما داراي مي آيي دستور بستري دادند.....سبا كه مثل منه تو محيط بيمارستان ضعف گرفتش و بابا سر به سرش مي ذاشت....... دايي امين هم نشست پشت ميز دكتر و هر چي نسخه و برگه بود مهر و امضا كرد..... كلي خنديديم

خلاصه به اصرار من و تاكيد پرستار حدود ساعت 2 شب همه رو فرستاديم خونه تا صبح.... جالب اينه كه ما هميشه نگران طول مسير بوديم و وقتي شما دستور دادي بريم كه خلوت خلوت بوده يك ربعه بيمارستان بوديم....

من تو اتاقي كه برام آماده كردند دراز كشيدم اما خوابم نبرد... هنوز منظر ماه و غروبش كه از اتاقم معلوم بود و طلوع خورشيد و بيرون رفتن آدم ها از خونه هاشون براي شروع يك روز ديگه جلوي چشممه...

ادامه دارد

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)